محل تبلیغات شما



 

این چند روز خیلی دلم میخواست یه خواهر میداشتم خیلی سرم شلوغ بود و اگه میبود واقعا به کمکش نیاز داشتم،آدم هر چقدر بزرگتر میشه میفهمه که چقدر خواهر یا برادر داشتن خوبه:)

سه شنبه صبح مادر و پدر بابای بچه ها اومدن خونمون که مریم رو نگه دارن چون من و مامان یه سری کار داشتیم بیرون و مریم تنها میموند،رفتم دکتر و بالاخره تصمیمم رو برای لیزر کردن قطعی کردم! بعدشم با فاطمه ی خاله رفتیم بیرون،دلش گرفته بودو حرف زدن میخواست . اون بیچاره هم مثل من تک فرزنده:(

شبش هم مولودی دعوت بودیم بابای بچه ها میخوند و صداش از پشت بلندگو میومد،من و مریم هم تو زنونه بودیم و مریم دنبال باباش میگشت و همش دست میزد،دلم آب شد براش!

چهارشنبه هم رفتم مدرسه و فهمیدم دکتر باهر(متخصص اطفال و پوست،شاگرد دکتر قریب،در کل خیلی بارشه و دکتر مری)اومده مدرسه،به مناسبت روز پرستار و ولادت حضرت زینب نفری 50 تومن به کادر مدرسه عیدی داد

انقدر اون روز بچه ها اذیت کردن که آخر سرشون داد زذم و تهدیدشون کردم که از مدرسه میذارمشون بیرون و میندازمشون تو خیابون :|

از بدی های تک فرزندی همینه دیگه،من اصلا تحمل سر صدا رو ندارم،قشنگ به هم میریزم،به خاطر همین خودم سه چهار تا بچه میخوام!!(البته اگه خدا بخواد)

دیشبم که سه تا مهمونی پشت سر هم رفتیم شب که داشتیم برمیگشتیم خونه تو ماشین به بابای بچه ها گفتم ضبطو خاموش کن و خودتم تا خونه یه کلمه هم نگو،چون واقعا یه کلمه دیگه حرف میزد مغزم منفجر میشد

خلاصه که نذارید بچه هاتون تک فرزند باشن!

ظلمه :)

 


امروز دیر از خواب پا شدیم،نمیخواستم کلاس ساعت 11 ام رو برم، ساعت 10 بود که بازیامونو کردیم و اومدیم پایین پیش مامان تا مریم غذاشو خورد و میخواستم برم بالا که تمیز کاری هامو بکنم خاله زهرام پیام داد و مامان مجبور شد بره خونشون،من موندم و مریم و یه خونه ی به هم ریخته و ناهار درست نکرده،تا میومدم کارامو بکنم حوصلش از اسباب بازیا و برنامه های تلویزیون سر میرفت و باید پیشش می بودم،کلی هم زور زدم که بخوابونمش ولی خب نشد!خلاصه به سختی خونه رو جمع و جور کردم و یه املت درست کردم،کارام که تموم شد تا رفتیم رو تخت خوابیدیم که مریمو بخوابونم مامان زنگ زد و مریم تحویل مامان شد

یعنی واقعا اگه مامان نبود من یه روزم نمیتونستم با مریم باشم!

کلاس ساعت 4 ام رو هم به لطف تنبلی نرفتم:) که برم فروشگاه!

سه تایی با مریم رفتیم فروشگاه ‌و من میدونستم که فردا ساعت ده امتحان پایان ترم دارم و ذره ای هم نخوندم،تو فروشگاه مریمو برای بار اول نشوندیم رو این صندلی سبد های فروشگاه؛بچم کلی ذوق کرده بود و هر قفسه ای که می دید بلند بلند میگفت: به به به به!!

تو فروشگاه بودیم که گوشیمو دیدم و نفهمیدم کی از دانشگاه دوبار زنگ زده بودن،بی خیالش شدم گفتم اگه کار واجب باشه دوباره زنگ میزنن.

برگشتیم، ساعت حدود ده یازده بود که جزوه رو دانلود کردم که شروع کنم به خوندن مریمم خوابش میومد و بهونه گیری میکرد،اوندم کنارش دراز کشیدم و درحالی که میخوابوندمش شروع کردم به خوندن؛سه صفحه بیشتر نخونده بودم که دوستم پیام داد که از دانشگاه به توام زنگ زدن؟ گفتم آره ولی برنداشتم گفت امتحان افتاده یکشنبه دلم میخواست جیغ بزنم ولی خب مریم خواب بود و الان که می نویسم با فراغ بال میخوام بخوابم!!

خدا ازین حس ها نصیب همه بکنه :)


از خوبیای استفاده دو نفر از یه ماشین میتونم اینو بگم که امروز صبح که خواستم برم دانشگاه رفتم دیدم بابای بچه ها چون میدونه صبحانه نمیخورم برام یه سیب گذاشته تو ماشین و از اون بهتر ماشینو که روشن کردم آهنگ مورد علاقه ام شروع شد به پخش شدن واسم تنظیمش کرده بود که کلی نگردم دنبالش،آخه سلیقه آهنگیمون خیلی فرق داره!!

یه مدتی بود وقت نکرده بودم برم آرایشگاه و ابروهام پر شده بودچند روز پیش رفتم،خیلی صورتم باز شد!!

رفتم دانشگاه و نشستم سر کلاس آزمایشگاه ریز پردازنده،یهو استاد گفت خانم مطهریبله؟صاف بشین ببینمتمن خون دویید تو صورتم خودم فهمیدم که قرمز شدمدوستم پرسید چی شداستاد؟گفت هیچی یه چیزی جلب توجه کرد بعدا بش میگممنم گفتم نه استاد نیاز نیست بگید و آب شدم از خجالت

تا آخر کلاس به خودم فحش دادم که چرا تند تند نمیرم آرایشگاه که انقدر تغییر نکنم یهویی :(

داشتم برمیگشتم خونه

چاووشی جان داشنتن میخوندنو من لذت میبردم

چند ساعته دارم به این فکر میکنم که چقدررررر کلمه ی "مروح" قشنگهچقدر فعل "مروح کردن" خوبه!!

مروح کن دل و جان را


دوران دبیرستان تازه شروع شده بود و وبلاگ نویسی در اون دوران خیلی باب شده بود، شروع کردم به نوشتن.  هفته ای یک بار، ماهی یک بار میومدم و یه پست میذاشتم. ازین متن های عاشقانه،ازونا که تو فکر میری، از اون عارفانه هاشبا بچه ها کل داشتیم سر تعداد نظرات و لینک های بیشتر!

یادمه یه مدتی تو دوران اسباب کشی بودیم و سیستمم جمع بود،در حدی اصرار داشتم به نوشتن و پست گذاشتن که از مدره می رقتم کافی نت پست آپ میکردم و بعدش میومدم خونه!

سرگرمی خوبی بود اما زود این گوشیای خانمان بر انداز اومد و زود تب وبلاگ نویسیم خوابید!

چند وقتیه دلم دوباره هوای اینجا رو کرده بود.اومدم روزمرگی هامو بنویسم

سلام دنیای قدیمی من!

سلام بلاگفا!

سلام وبلاگ نویسی


نشستم پای لب تاب، دخترکمو بردم حمام و الان خوابیده،آهنگ وبلاگم مینوازه و من مشغوله حبه حبه خوردن انگور ارسالی از باغ خاله بابای بچه ها هستم،ناهار نخوردم هنوز،سفارش دادم و تو راهه و احتمال میدم تا شب بابا و مامان بابای بچه ها بیان خونمونیه هفته شده که بابای بچه ها رفته ماموریت و خونه نیست،مامان و آقا هم رفتن باغ سر بزنن،و من توی تنهایی به شدت لذت بخش خودم به سر می برم دوشنبه بود که یه سفارش بزرگ داشتم و به کمک مامان و خاله ها تمومش کردم،صبحش که مریم بیدار
الان که دارم می نویسم ساعت 3 و 16 دقیقه نیمه شبه!مریمم تب کرده به خاطر همین دو شبه که بالا سرش بیدارم و باید خودمو بیدار نگه دارم. مثل این فیلما از بیرون خونه صدای جیرجیرک ها میاد و من توی تاریکی مشغول تایپ کردن هستمتایپ کردن تو حایی که یتدم نبود وجود داره، داشتم تو هیستری مرورگر گوشیم چرخ میزدم که دیدم عه من یه وبلاگ داشتم برا خودم خیلی اتفاقا افتاده از وقتی که نبودم،آخرین پستم مال زمان امتحاناتمه یعنی اوخر دی!!خدا رو شکر همه ی امتحانا به سلامتی تموم شد

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پرسش مهر ریاست جمهوری